بچه ترک

  • خانه 
  • تماس  
  • ورود 

خاطره من طلبه

09 اردیبهشت 1395 توسط زينب اسدي

در 23 ام مرداد ماه سال 1393در خانه نشسته و خواهر زاده دوقولوی من روی پاهایم با لالایی من میخوابد و زن داداشم اتاق را جارو برقی میکشد ، مادر در حال شست و شوی حیاط  است فاطمه زن داداشم مرا صدا کرده و میگوید زینب بوی سوختگی می آید. من بچه را زمین گذاشته و به سمت اتاق خواب میروم . بله متاسفانه اتصال برق باعث شده قسمتی از پرده آتش بگیرد . با عجله به سمت حیاط دویدم تا باخود آب بیاورم تا آتش را خاموش کنم !!

اما دیر رسیدم کل اتاق را آتیش گرفته بود و من جز داد و فریاد چیز دیگری نداشتم . خدایا خونه مون ،خاطراتش ، کتاب های شهید مطهری ام . یعنی همه باید بسوزد ؟؟

پدر در خانه نیست ، فصل کار است همسایه ها در خانه های خود مشغول کار های روستا هستند .زود  با آتش نشانی  تماس گرفته و میگویم کمک ؛خونه مون سوخت کمــــــــــک!! خواهرم  دوقولو های خود را در حیاط گذاشته و فریاد میزند کمک خونه بابام سوخت . مردم به فریادمان برسید .

من که باورم نمیشد و در همان حال به دست های ترک خورده پدرم فکر میکردم . و مادرم را میدیدم که سرا سیمه در حیط میدود . خدایا این چه امتحانی است !! در همین هنگام پدرم رسید . همه اهل روستا در حیط جمع شدند تا آتش را خاموش کنند . به طرف پدرم رفتم و اورا در بقل گرفتم . بابا نگران نباش ما همه زنده ایم . پدرم بهت زده شده بود و چیزی نمی گفت . دلم برایش میسوخت زیرا او با زحمت کار کرده بود تا با پول حلال خانه مان را درست کند . تحمل ناراحتی های او را نداشتم . قلبم درد میکرد او را میدیدم در نگاهش درد ها و رنج ها داشت .

آتش به کمک مردم روستا و آتش نشانی خاموش شد ولی جز خاک چیز دیگری نمانده بود !آن روز وشب را گذراندیم ولی چه گذراندنی …

روز ها میگذرد ومن بیشتر غصه میخورم . خدایا پدرم کار گر است از کجا ما میتوانیم خانه درست کنیم  ، برادرم مجبور میشود تا خانه خود را فروخته و به پدرم کمک کند . همه از این فضیه ناراحت اند ولی داداشم میگوید: این اتفاق حکمتی دارد و ما نباید ناراحت باشیم ….

خانه را شروع کردند که بسازند . روز ها تند تند میگذرند . پدر کم کم حالش بهتر میشود ولی هنوز فکر و خیال ها او را را رها نمی کند . من تمام امیدم به خداست ، فقط خدا 

 آری دوستان عزیزم خداست که هیچ کسی را تنها نمیگذارد در همین الان اشک از چشمانم جاری شده و دیگر نمتوان ادامه دهم …مرا ببخشد این خاطره را به پایان نرساندم  .

 

مطلب قبلی
مطلب بعدی
 نظر دهید »

موضوعات: خاطره من طلبه لینک ثابت


فرم در حال بارگذاری ...

فید نظر برای این مطلب

آذر 1404
شن یک دو سه چهار پنج جم
 << <   > >>
1 2 3 4 5 6 7
8 9 10 11 12 13 14
15 16 17 18 19 20 21
22 23 24 25 26 27 28
29 30          

بچه ترک

  • خانه
  • اخیر
  • آرشیوها
  • موضوعات
  • آخرین نظرات

جستجو

موضوعات

  • همه
  • بدون موضوع
  • دفاع از ولایت
    • دفاع از ولایت
  • شباهت امام زمان به پیامبر
  • داستان کوتاه
  • دعا
  • جرج جرداق
  • یا حیدر
  • حرف دلم
  • طلبه کاری
  • خاطره من طلبه
  • معلم
  • امام زمان

فیدهای XML

  • RSS 2.0: مطالب, نظرات
  • Atom: مطالب, نظرات
  • RDF: مطالب, نظرات
  • RSS 0.92: مطالب, نظرات
  • _sitemap: مطالب, نظرات
RSS چیست؟
  • کوثربلاگ سرویس وبلاگ نویسی بانوان
  • تماس